ای بی‌خبر بکوش که صاحب‌خبر شوی

ای بی‌خبر بکوش که صاحب‌خبر شـــــوی   *   تا راهرو نباشی کی راهبر شوی؟

در مکتب حـــــــــقایق پیش ادیب عـــــشق   *   هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مسِ وجود چو مردان ره بشوی   *   تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبهٔ خــویش دور کرد   *   آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفــــتد   *   بالله کز آفتاب فلک خوب‌تر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گــــــــمان مبر   *   کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خــــــــــــــدا شود   *   در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظــــــــــــــــــر نظر   *   زین پس شکی نماند که صاحب‌نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شـــــــــــود   *   در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافــظا   *   باید که خاک درگه اهل هنر شوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا